اباصلت هروی می گوید: وقتی که در حضور حضرت رضا علیه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
ای باصلت: به قبه هارونیه وارد شو و از چهار گوشهی گور هارون مشتی خاک بیاور، حسب الامر امام از چهار گوشهی قبر وی خاک آوردم.
سپس مأمون از اباصلت درخواست کرد که آن دعائی را که خواندی و آن همه آثار به ظهور رسید به من بیاموز اباصلت نقل می کند گفتم: به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گردید، راست گفتم لیکن مأمون باور نکرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجیر بستند[1] .
حضرت رضا علیه السلام دفن شد و من مدت یک سال در زندان بسر بردم. پس از یک سال از تنگنای زندان و بیدار خوابی شبها به ستوه آمدم، دعائی خواندم و برای آزادی خویش به محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا کردم به برکات آل محمد گشایش در کار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابی جعفر علیه السلام منجی گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: ای اباصلت از تنگنای زندان به ستوه آمده ای؟
عرض کردم: به خدا سوگند سخت ناراحتم.
فرمود: برخیز، دست به زنجیرها زد از دست و پای من زنجیرها به زمین افتادند و بعد دست مرا گرفت از کنار مأموران زندان عبور داد در حالیکه مرا می دیدند، لیکن یارای صحبت کردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم، فرمود برو در امان خدا که برای همیشه نه دست مأمون به تو برسد و نه دست تو به او[2] .
پی نوشت ها:
[1] عیون اخبارالرضا ج 2، ص 674 - 673.
[2] عیون الاخبارالرضا ج 2، ص 679- 678.
منبع: زندگانی امام جواد؛ حسین ایمانی یامچی؛ مؤسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البیت(ع).