روزی مأمون - خلیفهی عباسی - به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد.
پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند.
همین که بچهها چشمشان به خلیفهی عباسی و همراهانش افتاد، همگی فرار کردند
و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آنها که آرام در کناری ایستاد.
چون مأمون چنین دید، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچهها هراسان فرار
کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه
نیافت.
پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک 9 ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت: ای پسر! چرا این جا ایستادهای؟
و چرا همانند دیگر بچهها فرار نکردی؟
آن کودک سریع اما با متانت و شهامت پاسخ داد: ای خلیفه! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمیهراسد.
و سپس در ادامهی سخن افزود: اساسا کسی که مرتکب خلافی نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟!
و ضمنا از جهتی دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز میتوانند از
کنار جاده عبور نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آنها نخواهم داشت.
خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوش سیما در شگفت قرار گرفت؛ و چون نام او را پرسید؟
جواب داد: من محمد جواد، فرزند علی بن موسی الرضا علیهماالسلام هستم.
مأمون با شنیدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت.
و چون مقداری از شهر دور شدند، مأمون کبکی را دید؛ پس باز شکاری خود را -
که همراه داشت - رهایش کرد تا کبک را شکار کند و بیاورد؛ و چون باز شکاری
پرواز کرد و رفت بعد از لحظاتی بازگشت در حالتی که یک ماهی کوچک را - که
هنوز زنده بود - به منقار خود گرفته بود.
با مشاهدهی این صحنه، خلیفه و همراهانش بسیار در تعجب و حیرت قرار گرفتند.
و هنگامی که خلیفه، ماهی را از آن باز شکاری گرفت، از ادامهی راه برای شکار منصرف گردید و به سمت منزل خود مراجعت کرد.
در بین راه، دوباره به همان کودکان برخورد کرد و حضرت جواد علیهالسلام نیز
در جمع دوستانش مشغول بازی بود، پس مأمون جلو آمد و حضرت را صدا زد.
امام جواد سلام الله علیه پاسخ داد: لبیک.
مأمون از حضرت پرسید: این چیست که من در دست گرفتهام؟
حضرت جواد الائمه علیهالسلام به اذن و قدرت پروردگار متعال لب به سخن گشود
و اظهار نمود: خداوند متعال به واسطهی قدرت بیمنتها و حکمت بیدریغش،
آنچه را که در دریاها و زمین آفریده، نیز در آسمان و هوا قرار داده است.
و این باز شکاری یکی از آن موجودات کوچک و ظریف را شکار کرده است تا خلیفه،
فرزندی از فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را آزمایش نماید و
میزان اطلاعات و معلومات او را بسنجد.
خلیفه پس از شنیدن چنین سخنانی، شیفته ی او گردید و گفت: حقیقتا که تو
فرزند رضا و از ذریهی رسول خدا هستی، و سپس آن حضرت را در آغوش خود گرفت و
مورد دلجوئی و محبت قرار داد. [1] .
پی نوشت ها:
[1] اثبات الهداة: ج 4، ص 351، س 6، به نقل از فصول المهمة ابنصباغ مالکی.
منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد جواد؛ مؤلف: عبدالله صالحی؛ نشر مهدی یار