محدث و مفتی حجاز و فقیه شافعی مؤلف «الصواعق المحرقة فی الرد علی أهل البدع و الزندقة» (متوفی 974 ه) درباره‏ی امام جواد علیه‏السلام می‏نویسد:
«و مما اتفق انه بعد موت أبیه بسنة واقف و الصبیان یلعبون فی أزفة بغداد إذ مر المأمون ففروا و وقف محمد و عمره تسع سنین، فألقی الله محبته فی قلبه فقال له: یا غلام ما منعک من الإنصراف».


«یک سال پس از وفات حضرت علی بن موسی الرضا علیه‏السلام مأمون به بغداد آمد. روزی به عزم شکار حرکت کرد. امام جواد علیه‏السلام در کناری ایستاده بود و چند کودک در آن نزدیکی به بازی مشغول بودند، همین که موکب مأمون را دیدند، فرار کردند ولی محمد بن علی جواد علیه‏السلام در حالی که تنها نه سال از عمرش گذشته بود، بر جای خود ایستاد، خداوند محبت او را در قلب مأمون انداخت و پرسید: چه باعث شد تو با سایر کودکان فرار نکردی؟ حضرت جواد علیه‏السلام فورا جواب داد: ای امیرالمؤمنین راه تنگ نبود که من با رفتن خود آن را برای عبور خلیفه وسعت داده باشم و مرتکب گناهی هم نشده‏ام که از ترس مجازات فرار کنم و من نسبت به خلیفه‏ی مسلمین حسن ظن دارم، گمانم این است که او بی‏گناهان را آسیب نمی‏رساند. بدین جهت در جای خود ماندم و فرار نکردم».
«فأعجبه کلامه و حسن صورته فقال له: ما اسمک و اسم أبیک؟..»
«مأمون از سخنان محکم و منطقی کودک و همچنین قیافه‏ی جذاب و گیرای او تعجب کرد و پرسید اسم شما و اسم پدرت چیست؟».
فرمود: «محمد بن علی الرضا» هستم «مأمون» نسبت به پدر او از خداوند طلب رحمت کرد و راه خود را در پیش گرفت.
چون به صحرا رسید، نظرش به دراجی افتاد بازی از پی آن رها کرد آن باز مدتی ناپدید شد چون از هوا برگشت ماهی کوچکی در منقار داشت که هنوز نیمه رمقی در آن بود مأمون از مشاهده آن حال در شگفت شد و آن ماهی را در دست گرفت و برگشت چون به همان موضع که هنگام رفتن حضرت جواد علیه‏السلام در آنجا بود، رسید باز دید که کودکان فرار کردند ولی او همچنان در جای خود ایستاد وقتی خلیفه نزدیک شد گفت: ای محمد این چیست که در دست من است؟ حضرت فرمود: ای امیرالمؤمنین خداوند با قدرت خود در دریا ماهیان ریزی آفریده بازهای پادشاهان و خلفا آن را شکای می‏کنند و پادشاهان آن را در کف می‏گیرند سلاله‏ی نبوت را با آن امتحان می‏نمایند. مأمون از مشاهده‏ی این وضع تعجبش افزون شد و گفت: حقا که تو فرزند امام رضا هستی؟ یعنی از فرزند آن بزرگوار این عجائب و اسرار بعید نیست.
«و أخذه معه و أحسن إلیه و بالغ فی إکرامه، فلم یزل مشفقا به لما ظهر له بعد ذلک من فضله و علمه و کمال عظمته و ظهور برهانه مع صغر سنه عزم علی تزویجه بابنته «ام‏الفضل».
«و او را طلبید و مورد اعزاز و اکرام بسیار قرار داد و پیوسته به خاطر فضل و علم و کمالی که با وجود کمی سنش از او ظاهر می‏شد، به او مهربانی می‏کرد سرانجام تصمیم گرفت دختر خود «ام‏الفضل» را به عقد او درآورد».
«بنی‏عباس» از شنیدن این قضیه به فغان آمدند زیرا ترسیدند که کار حضرت جواد بدان جا بکشد که کار پدرش حضرت رضا علیه‏السلام کشیده بود از این رو دسته جمعی نزد مأمون آمده و گفتند: ای امیرالمؤمنین تو را به خدا سوگند می‏دهیم که از تصمیم خود درباره‏ی تزویج ابن الرضا علیه‏السلام خودداری کنی؟
«فلما ذکر لهم انه إنما اختاره لتمیزه علی کافة أهل الفضل علما و معرفة و حلما مع صغر سنه فنازعوا فی اتصاف محمد بذلک».
«چون مأمون به آنها گفت که محمد بن علی را به خاطر برتری در علم و دانش و حلم بر همه‏ی دانشمندان زمان در حالی که کودکی بیش نیست برای دامادی خود برگزیده است. عباسیان این بار در اتصاف محمد علیه‏السلام با این اوصاف مخالفت کردند».
رأی همه آنان بر این قرار گرفت که از «یحیی بن أکثم» - که قاضی بزرگ آن زمان بود - بخواهند تا حضرت محمد بن علی علیه‏السلام را طوری سؤال پیچ کند که از پاسخ سؤالات وی باز ماند».
برای این کار وعده‏ی اموال نفیس و نویدهای فراوانی به او دادند آنگاه به همراه «ابن‏أکثم» به نزد مأمون بازگشتند. مأمون دستور داد برای حضرت جواد علیه السلام تشکی پهن کنند و دوبالش روی آن بگذارند امام جواد علیه السلام در آن مجلس حاضر شد و در جایگاه خود نشست دیگران هر یک در جای خود نشستند و «یحیی بن أکثم» نیز پیش روی آن حضرت نشست.
«فسأله یحیی مسائل أجابه عنها بأحسن جواب و أوضحه فقال له الخلیفة: أحسنت أباجعفر فإن أردت أن تسأل یحیی و لو مسألة واحدة..».
«یحیی از او مسائلی پرسید و امام به سؤالات وی به احسن وجه پاسخ داد و مسأله را روشن نمود و خلیفه زبان به تحسین وی گشود و گفت: آفرین بر تو ای ابوجعفر. و اگر بخواهی تو هم می‏توانی از «یحیی» مسأله‏ای بپرسی؟»
«فقال له: ما تقول فی رجل نظر إلی امرأة أول النهار حراما ثم حلت له ارتفاعه ثم حرمت علیه عنه الظهر ثم حلت له عند العصر ثم حرمت علیه المغرب ثم حلت له العشاء ثم حرمت علیه نصف اللیل ثم حلت له الفجر، فقال یحیی لا أدری».
«حضرت فرمود: چه می‏گوئی درباره‏ی مردی که زنی را در او روز نگاه کند که بر او حرام بود و چون روز بلند شد، بر او حلال گردید. چون ظهر شد حرام گردید چون عصر شد حلال گردید چون آفتاب غروب کرد حرام گشت چون وقت عشا رسید حلال شد چون نصف شب شد حرام گشت چون سپیده صبح دمید بر او حلال شد بگو این چگونه زنی است و برای چه حلال و برای چه حرام می‏شود؟! «یحیی» گفت: نمی‏دانم».
فرمود:
«این زنی است که کنیز مردی بوده و بامداد مرد بیگانه‏ای او را نگاه کرد چنین نگاهی بر آن مرد حرام بود و چون روز بالا آمد و او را از مولایش خرید، بر او حلال شد و چون ظهر شد آزادش کرد، با آزاد شدن حرام شد و بعدا او را برای خود عقد کرد و بدین ترتیب برای او حلال شد چون غروب شد ظهار کرد بر او حرام شد و چون هنگام عشا شد، کفاره ظهار را داد و بر او حلال شد و چون نیمه شب شد به یک طلاق او را طلاق داد پس حرام شد و چون سپیده زد، رجوع کرد پس بر او حلال شد».
«مأمون» به حاضران مجلس که اغلب از عباسیان بودند، رو کرد و گفت: آیا دانستید آنچه را که نمی‏پذیرفتید؟ سپس در همان مجلس دختر خود «ام‏الفضل» را به عقد ازدواج حضرت جواد علیه‏السلام درآورد... [1] .
به گفته‏ی «ابن‏حجر هیثمی»: «مأمون او را به دامادی خود انتخاب کرد، زیرا با وجود کمی سن، از نظر علم و آگاهی و حلم بر همه‏ی دانشمندان برتری داشت» [2] .

پی نوشت ها:
[1] الصواعق المحرقة، ص 204.
[2] همان کتاب، ص 205.
منبع: امامان اهل‏بیت در گفتار اهل سنت؛ داود الهامی؛ مکتب اسلامی چاپ اول پاییز 1377.