۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

برخورد بر مبنای نیت افراد

حسین بن محمد اشعری به نقل از پیرمردی به نام عبدالله زرین حکایت کند:
در مدتی که ساکن مدینه‏ی منوره بودم، هر روز نزدیک ظهر حضرت جوادالأئمه علیه‏السلام را می‏دیدم که وارد مسجد النبی می‏شد و مقداری در صحن مسجد می‏نشست؛ و سپس قبر مطهر جدش، حضرت رسول و نیز قبر شریف مادرش، فاطمه‏ی زهرا علیهاالسلام را زیارت می‏نمود و نماز به جای می‏آورد.
روزی به فکر افتادم که مقداری خاک از جای پای مبارک آن حضرت را - جهت تبرک - بردارم.
پس به همین منظور - بدون این که چیزی به کسی اظهار کنم - فردای آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم؛ ولی بر خلاف هر روز، مشاهده کردم که این بار سواره آمد تا جای پائی بر زمین نباشد و چون خواست از مرکب خویش فرود آید، بر سنگی که جلوی مسجد بود قدم نهاد.
و چندین روز به همین منوال و کیفیت گذشت و من به هدف خود نرسیدم، تا آن که با خود گفتم: هر کجا حضرت، کفش خود را درآورد، از زیر کفش وی چند ریگ یا مقداری خاک برمی‏دارم.
فردای آن روز متوجه شدم که امام علیه‏السلام با کفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدتی نیز به همین منوال سپری شد.
این بار با خود گفتم: می‏روم جلوی آن حمامی که حضرت داخل آن می‏شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسید.
پس از سؤال و جستجو از این که امام جواد علیه‏السلام به کدام حمام می‏رود؟
در جواب گفتند: حمامی در کنار قبرستان بقیع است، که مال یکی از فرزندان طلحه می‏باشد.
لذا آن روزی که بنا بود حضرت به حمام برود، من نیز رفتم و کنار صاحب حمام نشستم و با وی مشغول صحبت شدم، در حالتی که منتظر قدوم مبارک حضرت جوادالأئمه علیه‏السلام بودم.
صاحب حمام گفت: چرا این جا نشسته‏ای؟
اگر می‏خواهی حمام بروی، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا علیه‏السلام بیاید، دیگر نمی‏توانی حمام بروی.
در بین صحبت‏ها بودیم که ناگاه متوجه شدیم، حضرت وارد شد و سه نفر نیز همراه وی بودند.
چون خواست از الاغ و مرکب خویش پیاده شود، آن سه نفر قطعه حصیری زیر قدوم مبارکش انداختند تا آن حضرت روی زمین قرار نگیرد.
به حمامی گفتم: چرا چنین کرد و حصیر زیر پایش انداختند؟!
صاحب حمام گفت: به خدا قسم، تا به حال چنین ندیده بودم و این اولین روزی بود که برای حضرت حصیر پهن شد.
در این هنگام، با خود گفتم: من موجب این همه زحمت برای حضرت شده‏ام؛ و از تصمیم خود بازگشتم.
پس چون نزدیک ظهر شد، دیدم امام علیه‏السلام همانند روزهای اول وارد صحن مسجد شد و پس از اندکی نشستن مرقد مطهر جدش، رسول اکرم و مادرش، فاطمه‏ی زهرا علیهاالسلام را زیارت نمود؛ و سپس در جایگاه همیشگی نماز خود را به جای آورد و از مسجد خارج گردید. [1] .

پی نوشت ها:
[1] اصول کافی: ج 1، ص 493، ح 2، إثبات الهداة: ج 3، ص 331، ح 6.
منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد جواد؛ مؤلف: عبدالله صالحی؛ نشر مهدی یار.

۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید محمد

با پنجاه قدم، شام تا کعبه را پیمود

حافظ ابونعیم - یکی از علماء اهل سنت - در کتاب خود به نام حلیة الأولیاء آورده است:
شخصی به نام ابویزید بسطامی حکایت قابل توجهی را از سرگذشت خود با کودکی خردسال نقل کرده است:
روزی از شهر بسطام جهت زیارت خانه‏ی خدا حرکت کردم؛ چون به یکی از روستاهای شهر دمشق رسیدم، تپه‏ی خاکی را دیدم که کودکی حدودا چهار ساله روی آن بازی می‏نمود.
وقتی نزدیک او رسیدم، خواستم به او سلام کنم، با خود گفتم: این بچه است و هنوز به تکلیف الهی نرسیده، اگر به او سلام کنم، جواب نمی‏داند؛ و اگر سلام نکنم حقی را ضایع [1] کرده‏ام.
و بالاخره بر او سلام کردم و آن کودک نگاهی بر من انداخت و اظهار داشت:
قسم به آن کسی آسمان را برافراشت و زمین را گسترانید، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانیده بود، جواب نمی‏گفتم.
چون که مرا به جهت کمی سن و سال نزد خود کوچک و حقیر دانستی؛ ولیکن جوابت را می‏دهم: «علیک السلام و رحمة الله و برکاته و تحیاته و رضوانه».
و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحیتی برایتان هدیه کردند، سعی نمائید که به بهترین وجه آن را پاسخ دهید.
با شنیدن چنین سخنانی، فهمیدم که او شخصیتی والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فکر کرده‏ام.
در همین لحظه، فرمود: ای ابویزید! برای چه از دیار خود بسطام به شهر شام آمده‏ای؟
گفتم: ای سرورم! قصد زیارت کعبه‏ی الهی را دارم.
پس آن کودک از جای خود برخاست و اظهار داشت: آیا وضو داری؟
گفتم: خیر.
فرمود: همراه من بیا، ده قدم که راه رفتیم، به نهری بزرگ‏تر از فرات رسیدیم و او نشست و وضوئی با رعایت تمام آداب و مستحبات گرفت و من نیز وضو گرفتم.
در همین اثناء، قافله‏ای عبور می‏کرد از شخصی پرسیدم: این نهر کدام نهر است، و چه نام دارد؟
گفت: رود جیحون است.
بعد از آن، کودک فرمود: حرکت کن تا برویم، چون بیست قدم
راه پیمودیم، به نهری بزرگ‏تر از نهر قبلی رسیدیم.
و چون کنار آن نهر آمدیم، فرمود: بنشین، و من طبق دستور او نشستم و او رفت، از قافله‏ای که از آن محل عبور می‏کرد، پرسیدم: این جا کجاست و این نهر چه نام دارد؟
گفتند: رود نیل است و تا شهر مصر حدود یک فرسخ فاصله داری، آن‏ها رفتند و پس از ساعتی آن کودک باز آمد و اظهار داشت: برخیز حرکت کن تا برویم.
پس حرکت کردیم و بیست قدم دیگر راه رفتیم، نزدیک غروب خورشید بود که نخلستانی نمایان گردید، کنار آن رفتیم و اندکی نشستیم، و پس از استراحتی مختصر دوباره فرمود: حرکت کن تا برویم.
مقدار خیلی کمی که راه آمدیم، به مکه‏ی معظمه رسیدیم؛ و چون وارد مسجد الحرام شدیم، من از کلیددار کعبه سؤال کردم که این کودک کیست؟
گفت: او حضرت ابوجعفر، محمد جواد، فرزند علی بن موسی الرضا علیهم‏السلام می‏باشد. [2] .

پی نوشت ها:
[1] یکی از حقوق لازم هر مسلمان آن است که چون بر دیگری وارد شود، باید بر او سلام کند.
[2] اثبات الهداة: ج 3، ص 348، ح 79، به نقل از حلیة الالیاء.
منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد جواد؛ مؤلف: عبدالله صالحی؛ نشر مهدی یار.

۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید محمد